تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:دعای کروش کبیر , داستان , تاریخ, | 12:17 | نویسنده : saeed

روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند:



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:مرگ هم یادم نکرد, | 8:18 | نویسنده : saeed

صفا فقط صفای مورچــــــه که هر وقت گریه کرد هیچکس اشکشـــــــــو ندید

رفیق فقط کلاغ نه به خاطر سیاهیش به خاطر یه رنگیــــــــــــــــش

معرفت فقط معرفت کرم خاکی نه به خاطر کرم بودنش به خاطر خاکی بودنش

یه رنگی فقط یه رنگی دیوار که هرچی  مرد و نامرده بهش تکیه میدن

نامـــــــــــــردارو خیلی دوس دارم چون اگه نباشن مردا مشخص نمیشن



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:چه آسان میتوان از یاد ها رفت, | 8:11 | نویسنده : saeed

چه آسان از یاد تو رفتم



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,,,, | 8:5 | نویسنده : saeed


خــیـلـی بـایـد ســنگــدل بــاشــی کـه نـفـهـمـی پـشـت جـمـلـه ی

"تــنــهــام نــذار مــن بــی تــو نــمـیـتـونـم"

چــه غــروری شــکــســتــه شــده ؛بــه خــاطــر دوســـت داشــتــنــت

و تــو خــیـــلی ســاده ازش بـــگــذری و بــری..



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:اشک, | 8:2 | نویسنده : saeed

اشک ها قطـره نیستنـد !
بلکه کلمـاتى هستنـد که مى افتنـد ....
فقط بخاطـر اینکه :
پیـدا نـمیکنند کسى را
که معنــى این کلمـات را بــفهمـد ... !!!



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:کاش بودی, | 8:0 | نویسنده : saeed

کاش بودی . . .


وقتـی بغض مـی کردم . . .


فقطـ بغلم مـیکردی و مـیگفتـی . .


ببینم چشمـــــاتو . . . منـــــو نگاه کـن . . .


اگه گریــه کنـی قهـــــر مـیکنم میرمـــــا . . .!


فقط همـیــن …!!!



تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392برچسب:چقدر عجیبه, | 7:48 | نویسنده : saeed

چقدر عجیبه که تا وقتی گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی مریض نشی کسی برات گل نمیاره !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی فریاد نکشی کسی بهت نگاه نمی کنه !

 

چقدر عجیبه که بی بهانه هیچوقت کسی برات هدیه نمی خره !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی نمردی کسی تو رو نمی بخشه !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی نمردی کسی تو رو نمی بخشه !

 

چقدر عجیبه که تا وقتی نمردی کسی تو رو نمی بخشه !

 



تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:لبخند , داستان کوتاه, | 8:42 | نویسنده : saeed

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی....



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:هر چه خدا بخواهد , داستان کوتاه, | 10:22 | نویسنده : saeed

آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"



تاريخ : جمعه 28 تير 1392برچسب:رویای کودکی , , | 14:53 | نویسنده : saeed

آه چه شیرین بود روزگاری که گذشت !
کودکی ام را میگویم
روزگاری که هر گاه گریه میکردم آغوش گرمی به استفبالم میآمد و بی آنکه ...



ادامه مطلب

- پروردگارا ، به درگاه تو پناه می آورم وتو نیز پناهم بخش تا موجودی آزمند وخویشتن دوست نباشم . مگذارکه صولت خشم ، حصار برد باری مرا درهم بشکند وحمله ی حسد ، مناعت فطرت مرا به خفت ومذلت فروکشاند.

                                         ***

2- پروردگارا، ازخصلت طمع که دنائت آورد  و آبرو ببرد ، ازبدخویی که دل دوستان بشکند وبه دشمنان نشاط ونیرو بخشد ؛ ازلجاج شهوت که همت های بلند را پست سازد وپرده ی عفاف وعصمت چاک زند ، به درگاه تو پناه می آورم .

                                         ***

3- پروردگارا، ازحمیت های جاهلانه وعصبیت های ناهنجار که حرمت انسانیت پاس ندارد وبه حریم اجتماع پای تعدی وتجاور بگذارد ، به ذات اقدس تو پناه می برم .

                                         ***

4- پروردگارا ، روا مدار که سربه دنبال هوس بگذارم ودرظلمات جهل وضلال ، ازچراغ هدایت به دورافتم وبیغوله را ازشاهراه بازنشناسم .

  روا مدا رکه به خواب غفلت فرو افتم وکیفرغفلت خویش بینم . روامدار که به خاطرهوس خویش ، پای بطلان برعنوان حق گذارم وباطل را برحق برگزینم .....

                                       

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:خودکشی , داستان کوتاه, | 8:30 | نویسنده : saeed

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی


خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.



تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:قضاوت , داستان کوتاه, | 10:22 | نویسنده : saeed

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

 

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....

 


ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:ارزشش را داشت , داستان کوتاه, | 10:9 | نویسنده : saeed
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
 
حرف های مافوق اثری نداشت و ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:کمک به رقباء , داستان کوتاه, | 18:30 | نویسنده : saeed

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:جراح و تعمیرکار , داستان کوتاه, | 18:28 | نویسنده : saeed
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!



تاريخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:پاسخ دکتر حسابی ,داستان کوتاه, | 18:24 | نویسنده : saeed

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . 

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .



تاريخ : سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, | 5:14 | نویسنده :

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

بالاخره پرسید:

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟
درباره ی من می نویسید ؟



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, | 5:12 | نویسنده :

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت.وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, | 5:2 | نویسنده :

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, | 5:0 | نویسنده :

مرد جوانی نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : "

مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:وعده , داستان کوتاه, | 8:7 | نویسنده : saeed

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!



تاريخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:خانه ای با پنجره های طلایی , داستان کوتاه, | 8:6 | نویسنده : saeed

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 تير 1392برچسب:به او اعتماد کن ,داستان کوتاه , | 8:40 | نویسنده : saeed

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
 خدمتکار پرسید:

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه ....



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 تير 1392برچسب:مرا بغل کن , داستان کوتاه, | 8:34 | نویسنده : saeed

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
 



تاريخ : یک شنبه 16 تير 1392برچسب:پول دود کباب , داستان کوتاه, | 8:32 | نویسنده : saeed

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا .....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 15 تير 1392برچسب:چشمه , داستان کوتاه, | 12:58 | نویسنده : saeed

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...
 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 15 تير 1392برچسب:چند میفروشی , طنز , داستان های کوتاه, | 12:51 | نویسنده : saeed

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
 



ادامه مطلب
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....

نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است



تاريخ : جمعه 14 تير 1392برچسب:جواب منطقی , داستان های کوتاه, | 8:0 | نویسنده : saeed

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

 

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....  

                                                         ادامه مطلب



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
  • صرافی کات
  • قالب وبلاگ